سرخط خبرها

خاطراتی از مهدی اخوان ثالث از زبان یارانش | شعرش بیان آدمیت بود

  • کد خبر: ۱۲۲۷۱۸
  • ۰۴ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۷:۲۴
خاطراتی از مهدی اخوان ثالث از زبان یارانش | شعرش بیان آدمیت بود
برای رفتن مهدی اخوان ثالث، شعر و مراثی و اخوانیه بسیار گفتند، شاعران خوش نام، آنچه آمد شعر محمدرضا شفیعی کدکنی، دوست و هم ولایتی اش بود در رثای او. خود اخوان را فارغ از شعرش، شعر می‌دیدند رفقایش.

خادم | شهرآرانیوز؛ «در این شب‌ها / که گل از برگ / و برگ از باد / و باد از ابر / و ابر از خویش می‌ترسد / و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را / در این آفاق ظلمانی / چنین بیدار و دریاوار / تویی تنها که می‌خوانی»
برای رفتن مهدی اخوان ثالث، شعر و مراثی و اخوانیه بسیار گفتند، شاعران خوش نام، آنچه آمد شعر محمدرضا شفیعی کدکنی، دوست و هم ولایتی اش بود در رثای او. خود اخوان را فارغ از شعرش، شعر می‌دیدند رفقایش. دست و دلباز و دردمند و قلندر، بی تقلب و ریا و دغل بازی‌های مرسوم و خلاصه «نمونه آدم در روزگار پست.

م. امید سخت زیست «زیر تیغ ستم دهر چه سان تاب آرم / کِی به دست من درمانده سپر داده کسی؟»، اما سربلند و مستغنی «به سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند.»
آنچه بود اخوان را تا اندازه‌ای می‌شود از میان خاطراتی شناخت که رفقای دور و نزدیکش گفته اند. تلاش‌هایی برای ترسیم چهره آن «لولی وش مغموم» به بهانه سالگرد درگذشت شاعر «زمستان» چند خاطره درباره او را مرور کرده ایم.

کیسه اش خالی، اما دست و دلش باز

عماد خراسانی
اخوان با اینکه از حیث مادیات همواره یک پای زندگی اش می‌لنگید باز اگر موردی پیش می‌آمد که نیاز کسی را مرتفع کند از بذل موجود مضایقه نداشت. هیچ گاه اندوخته‌ای نداشت و همواره دخل و خرجش نامیزان بود. دم را غنیمت می‌شمرد و به آینده نمی‌اندیشید. جوانی بود که طبیعت درباره اش کم لطفی کرده بود، چشمش مئوف و دستش خالی، آمد تهران و تلفن مرا از کسی گرفته، زنگ زد و نشانی خانه خواست و آمد و شاید دو سالی بیشترک به خانه من می‌آمد. دوستان مصاحبتش را خوش نداشتند.

خلق وخویی خاص داشت که همه نمی‌پسندیدند. خواست به خانه اخوان هم جای پایی باز کند، البته خیلی اهل ملاحظه هم نبود، مثلا سرظهر بی خبر رفته بود. بعد از خود آن شخص شنیدم که اخوان درست یادم نیست صد و پنجاه، شصت تومان (که لابد همان قدر در کیسه یا در خانه موجود بوده است.) با ساعت مچی خود به وسیله یکی از پسرانش به او می‌دهد تا دست خالی نرود.

اوایل مسافرت به تهران در خیابان منوچهری سرشبی با اخوان قدم می‌زدیم. جاودان یاد، هنرمند بزرگ صبا از دور پیدا شد، من چند بار خدمت آن بزرگوار رسیده بودم، ولی اخوان هنوز موفق به دیدار او نشده بود. وقتی گفتم: اخوان. صبا گفت: همان صبای معروف؟ و ذوق زده شد و خود را به صبا رساند، اخوان را معرفی کردم و بعد با ایما و اشاره از هم پرسیدیم که توی جیب‌های کارتونک گرفته مان جمعا چقدر پول داریم، البته مقدار درخور توجهی نبود، ولی خوب شاید می‌شد رستورانی رفت، از صبا خواهش کردیم سرافرازمان کند، با خوش رویی قبول کرد و به رستورانی رفتیم.

صبا هی فرمان می‌داد. آقای گارسون باز هم کباب بیاورید، لطفا باز هم سودا، باز هم فلان... و کم کم رنگ و روی اخوان و لابد من تغییراتی پیدا کرد و از سرخی به زردی می‌زد، دیدم کم کم حرف هامان هم روی انقلاب درونی که پیدا شده بود، به سردی می‌گراید و احیانا پریشان حواسی گاه مانع فهم سؤال و دادن پاسخ درخور می‌شود. از زیر میز دست اخوان را پیدا کردم و انگشتر خود را توی مشتش گذاشتم.

اخوان هم ساعتش را ضمیمه انگشتر کرد و پیش صاحب رستوران گرو گذاشت که بعد برویم از گرو در بیاوریم. بعد از ساعتی صبا نیز مثل اخوان که به بهانه دستشویی رفته بود، رفت؛ و ما که دوتایی حرف‌ها داشتیم متوجه نشدیم که صبا رفت و حساب میز را پرداخت و منتها صاحب رستوران مثل اینکه به حال ما رحمش آمده بود، نگفت که ما حساب کرده ایم، ولی خدا پدرش را بیامرزد، آبروریزی هم نکرده بود، بعد هم که خواستیم برویم. صبا گفت: اگر اینجا حساب دارید، امشب را من حساب کرده ام. شروع کردیم به تعارف که: استاد ما از شما دعوت کرده بودیم، کم لطفی فرمودید و از این حرف‌ها که چشم مان به چشم هم افتاد و هر دو از این تعارف‌های کشکی خود خجالت کشیدیم.

مِدِنُم، ولی نُمُگُم

نصرت رحمانی
نزدیک ظهر بود. از اداره زده بودم بیرون که در خیابان لاله زار، بالاتر از کوچه «نکیسا» دوستی صدایم کرد. ایستادم، سلامی و بوسه ای. باز سخن از شعر به میان آمد، گویی تنها مرهمی که می‌توانست آرامشی بر زخم ها، شکست‌ها و فریب‌ها بدهد سرود شاعران بود. همراهش را نگاه کردم. آن دوست به خود آمد و عذرخواهی کرد، گفت:
-نصرت، این امید است، م. اخوان ثالث، مگر با هم آشنا نیستید؟
در حقیقت اولین باری بود که او را می‌دیدم. نگاهش کردم و دستم را به سویش دراز کردم و گفتم:
-خیلی خوشحالم. با شعر و نامش دیری است آشنایم.

دستم را در دست هایش فشرد، نگاهش لبریز از مهربانی شد و گفت:
-ولی من شما را دیده بودم، اما این غرور شهرستانی من نگذاشت تا بیایم جلو و خودی نشان بدهم.
[مجموعه شعر]«کوچ» را هم خوانده ام، گرچه قبل از اینکه کتاب چاپ شود بیشتر شعرهایش را در مجله فردوسی دیده بودم، اما شعر‌ها وقتی یکجا جمع می‌شوند حال دیگری پیدا می‌کنند، مخصوصا با آن مقدمه بی رودربایستی «نیما»!
گفتم: روی هم رفته چطور بود؟
-به همین زودی نایاب شد. همین برایتان در این روزگار کافی نیست؟
-اما من عقیده شخصی شما را خواستم.
به گویش غلیظ مشهد گفت: مِدِنُم، ولی نُمُگُم.

من و پسرم و پدرم و هفت جدم عاشق شعرهایت هستیم

سیمین بهبهانی‌
می‌دانست که آخرین جام را می‌پیماید و اینکه برایش دو روزی بیش مهلت نمانده است. غروب آن جمعه را می‌گویم، از حالش پرسیدم. گفت که هرگز چنان خوش نبوده است؛ و باز گفت که پیر و جوان به سوگش خواهند نشست.
گفتم: مبادا!
گفت: دو روزی دیگر خواهی دید.

شوخی پنداشتیم و دریغا که جدی‌تر از آن سخنی نشنیده بودم! دو روز دیگر آن شد که گفته بود.
دیدار ما فقط در مجامع روشنفکری اتفاق می‌افتاد؛ یا مثلا وقتی که برای خرید شیرینی به قنادی فردوسی (کافه سبیل) می‌رفتم او را در آنجا می‌دیدم: از دور -به قول خودش- «درودی و بدرود» بعد‌ها هم که برای رادیو ترانه می‌ساختم، او را هم که برنامه‌هایی برای آنجا تنظیم می‌کرد در اداره رادیو می‌دیدم.

یک روز به او گفتم: اگر اشک‌هایی را که با خواندن شعرهایت ریخته ام جمع می‌کردم، شاید یک بشکه می‌شد!
گفت: یعنی شعر من هنری بیشتر از این ندارد؟
گفتم: البته که دارد. بچه‌های من هم عاشق شعر‌های تو هستند. گاهی پسرم آن‌ها را برایم می‌خواند.
گفت: یعنی بچه‌ها شعر‌های مرا دوست دارند؟
دیدم از دست طنزش خلاصی ندارم. گفتم: نه، یعنی من و پسرم و پدرم و هفت جدم عاشق شعرهایت هستیم.

گزیده‌ای از ۲ شعر مشهور مهدی اخوان ثالث در واکنش به وقایع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

«آن‌گاه پس از تندر»

اما نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم
بی‌آنکه یک‌دم مهربان باشند با هم پلک‌های من
در خلوت خواب گوارایی
وآن گاهگه شب‌ها که خوابم برد
هرگز نشد کآید به سویم هاله‌ای یا نیم‌تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خواب‌های من
این آب‌های اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان است
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی‌ش بر گردن
با زخمه‌های دم‌به‌دم کآه نفس‌هایش
افسانه‌های نوبت خود را
در ساز این میرنده‌تن غمناک می‌نالد
وین کیست؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه مدفون...

«فریاد»

خانه‌ام آتش گرفته‌ست آتشی جان‌سوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پردود
وز میان خنده‌هایم تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خسته سوزان‌
می‌کنم فریاد،‌ای فریادی‌فریاد
خانه‌ام آتش گرفته‌ست آتشی بی رحم
همچنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->